زاده‌ی لیلی؛ مرا مجنون مکن

در جواب ار تنک شکر قند ریخت
شکر از لب های شکر خند ریخت

گفت: کای فرزند مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی

کرده‌یی از حق؛ تجلی ای پسر
زین تجلی، فتنه‌ها داری بسر

راست بهر فتنه، قامت کرده‌یی
وه کزین قامت، قیامت کرده‌یی

نرگست بالاله در طنازیست
سنبلت با ارغوان در بازیست

از رخت مست غرورم می‌کنی
از مراد خویش دورم می‌کنی

گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست
رو که در یک دل نمی‌گنجد دو دوست

بیش ازین بابا! دلم را خون مکن
زاده‌ی لیلی؛ مرا مجنون مکن

پشت پا، بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل؛ سنگ بر بالم مزن

خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز

همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود، پریشانم مساز

حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت، سد مشو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن؛ مما تحبون گوید او

نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری، بهر نثار

هرچه غیر از اوست، سد راه من
آن بت ست و غیرت من، بت شکن

جان رهین و دل اسیر چهر تست
مانع راه محبت، مهر تست

آن حجاب از پیش چون دورافکنی
من تو هستم در حقیقت، تو منی

چون ترا او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او، رو، نما