یوسف شود آن کس که خریدار تو باشد

یوسف شود آن کس که خریدار تو باشد
عیسی شود ان خسته که بیمارتو باشد

گر خاک شود سرمه خاموشی سیل است
آن سینه که گنجینه اسرار تو باشد

چون برق سبکسیر بود شمع مزارش
هر سوخته جانی که طلبکار تو باشد

هر چاک قفس از تو خیابان بهشتی است
خوش وقت اسیری که گرفتارتو باشد

سیلاب قیامت به نظر موج سراب است
آن را که نظر واله رفتار تو باشد

بر چهره گل پای چوشبنم نگذارد
آن راهروی را که به پاخار تو باشد

خوابی که به از دولت بیدار توان گفت
خوابی است که در سایه دیوارتو باشد

از چشمه خورشید جگر سوخته آید
هر دیده که لب تشنه دیدارتو باشد

در رشته کشد گوهر خورشید نگاهش
چشمی که به رخسار گهربارتو باشد

صائب اگر از خویش توانی بدر آمد
این دایره ها نقطه پرگار تو باشد

دیوان اشعار*غزلیات*غزل شمارهٔ ۴۳۸۸

خورشید من برآی که وقت دمیدن است

دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است

از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است

دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر، گریبان در یدن است

شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است

سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است

بگرفته آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است

با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است

آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است